دار قالی
دوباره دار قالی دار قالی
دوباره زرد شده گلزار قالی
بریدم دستمو شاید بخنده
گل سرخی سر دیوار قالی
چرا خورشید خانم دیر کرده
مگه دیوی اونوزنجیر کرده
و یا غولی سر راهش نشسته
برای کشتنش تدبیر کرده
دوباره دار قالی دار قالی
دوباره زرد شده گلزار قالی
بریدم دستمو شاید بخنده
گل سرخی سر دیوار قالی
می خواهم دار قالی باشم
می گویند بعد از این
می توان اسب بود،
پرنده،
ماهی…
می خواهم در روستایی دور دست
دار قالی باشم
همه نقش های جهان را
بر اندامم ببافند
شاید یکروز
دست هایت یال هایم را
نوازش کنند
برایم دانه بپاشند
از تنگی کوچک
به اقیانوس آزاد خوشبختی
شنا کنیم
اتاق چوبی از احساس خالی
اتاق چوبی از احساس زندگی خالی
نه حس گریه ـ گلایه، نه حس خوشحالی
اتاق بیدر و پیکر که دار قالی را
گرفته تنگ بغل، زیر سقف پوشالی
و دختری بیلبخند، صبح رو به پدر
ـ سلام! و بعد نه حرفی نه حال و احوالی
پدر مچاله، پدر ناتوان، پدر عاصی
پدر نتیجة شغل شریف حمّالی!
پدر علیل و زمینگیر، دخترک اما
پرنده میبافد پا به پای بیبالی
برای وا شدن بخت دخترانة خود
گره زده است دلش را به ریشة قالی
و گاه میاندیشد به آفرینش و جبر
به اینکه خلقت انسان ندارد اشکالی!
به عشق زودرسی که سیاست فقر است
ـ به پوچیِ همة طبلهای توخالی ـ
به لُکنتی که دارد زبان کودکیاش
به «دوستت میدانم» به «دوستم دالی»
به زخم کهنه سرما، به سرفههای خشک
به لکههای خون روی صورت قالی
.
دو روز مانده به آغاز حس آرامش
دو روز مانده از این رنگهای جنجالی
دو روز مانده به این بخت بیدلیل، اما
کنار گورستان جای زندگی خالی!
شعر از محمد علی پورشیخعلی
می پرسمت صوفی من
با کال̊ باورهایِ تار ، تقدیر می بافی هنوز
در گم̊مداری نیلگون ، زنجیر می بافی هنوز
جامِ خمارین می چرا خامت کند صوفیِ من؟
بر بوم̊ آبی باژگون ، تصویر می بافی هنوز
مردابِ گنگ بی تپش ، زایاست در تخدیرِ ذهن
ابریشمین̊ پنــــدار را ، دلگیر می بافی هنوز
آیینِ دزدی مرزبان… تو با مدارایِ خموش
بر قامتِ اندیشه ات ، تحقیـر می بافی هنوز
شـــــورِ تمنّایت به سر، فرصت ترا آید بِسر
طرحی ز سیمرغِ پران گر دیر می بافی هنوز
در زمزمه فریادِ مسخ ، بس ماورایی اوج محو
نجوایِ رنجی کهنه را ، شبگیر می بافی هنوز
در رخوتِ سرداب گم ، دندانه هایِ خیره دام
قلّابِ انگشت و رَجی شهگیر می بافی هنوز؟
نازکبــــرانه شادخو ، رهپوت آید تا بهــار
بر بیشه نقشِ شرزه ای از شیر می بافی هنوز؟
شعر از سوسن خسروی
گل های قالی
تنها سهم قاصدک ,
از باز شدن دَر …
هم نشینی با ,
گُل های قالی بود …
شعر از معصومه پرتوی زاده
رنگ عشق
کاش قالی بودم بر دار …
که تو با سر انگشتانت مرا می بافتی …
آن هنگام تار و پودم …
رنگ عشق می گرفت …
شعر از محمد شیرین زاده
نقشه ما خالی بود
نقشه ی قالیِ پیش روی ما خالی بود …
خالی از نقش گل و طرح یه خشکسالی بود …
با تقلب، روی دار، نقش یار آویختیم …
نقشه اش بس سرخ بود …
رنگ، بس نبود …
خون خود را ریختیم …
شعر از علیرضا شهبازی
اتاق آشنا
وای که این اتاق چه آشناست
اینجا، نزدیک در، نیمکتی بود،
قالیچه ای ایرانی در روبروی آن
در کنارش، طاقچه ای با دو گلدان زرد
در سمت راست – نه، مقابل – اشکافی آینه دار
آن وسط، میزی که پشتش می نوشت
و سه صندلی بزرگ حصیری
باید هنوز هم این دور و بر باشد، آن خرت و پرت های قدیمی
در کنار پنجره، تختخواب بود:
آفتاب بعد از ظهر به روی نصفش می افتاد
یک بعد از ظهر در ساعت چهار جدا شدیم…
تنها برای یک هفته… و بعد شد
آن یک هفته برای همیشه.
کنستانتین کاوافی
ترجمه کامیار محسنین